سومین ماموریت بابایی
بابایی برای سومین بار ما رو برای یک ماه نمیبینه. چون بجای دوری برای ماموریت میره . خیلی ناراحتشم. خدا بهش صبر بده. من که طاقت یک نیم روز دوری تو رو ندارم. بیشترین دوریمون 2 ساعت بوده که دلم برات غش رفته. فکر ندیدنت منو میکشه. خیلی دوست دارم شیرینتر از عسل زندگیم. بابایی هم عاشقته. امروز ساعت 5 صبح رفت. من بیدار شدم که ازش خداحافظی کنم. وقتی گفت برم اتاق آرشیدا رو ببوسم و برم در رو که باز کرد دید پشت دری. خیلی تعجب کردیم و خدا رو شکر کردیم که در به سرت نخورد. فکر کنم توام فهمیدی بابایی داره میره بیدار شدی برای آخرین بار بری تو بغلش. بابایی خیلی خوشحال شد. منم همینطور. ولی بعدش پدرمو دراوردی و 7 صبح خوابیدی. نارا...